دلنوشته های فریدون کدخدایی

دلنوشته های فریدون کدخدایی

چشم ما نگران توست ای ایران ای خاک اهرایی
دلنوشته های فریدون کدخدایی

دلنوشته های فریدون کدخدایی

چشم ما نگران توست ای ایران ای خاک اهرایی

مراد فرهاد پور +دکتر سروش=.......

سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود .برای دیدار دوستان و بستگان از انگلستان به ایران آمدم.سفری هم به خراسان رفتم. آن روزها ولیان نایب التولیهٔ آستان قدس بود و برای ایجاد فضای باز دست به تخریب بناها و بازارچه های اطراف حرم برده بود.
میزبان ما که مردی جهان دیده و خوش بیان بود برای من تعریف میکرد که این روزها مردم مشهد تفریح تازه یی یافته اند.دسته دسته جمع میشوند و به انتظار و نظارهٔ تخریب دیوارها و سقفها می‌‌ایستند و همین که منجنیقی یا بولدزری بر سر سقفی میکوبد یا پی‌ دیواری را میروبد همزمان با فرو ریختن دیوار و سقف، آنها هم از سرور و شعف نفسی بیرون میدهند و آوایی بر می‌‌اورند...
این قصه در تاریک خانهٔ ذهن من خفته بود تا پست مدرنیسم و فرزند دلبندش دکنسترکسیون (اوراق سازی، شالوده شکنی، پریشانگری، ویرانگری، شرحه شرحه کردن...) آن هم به شکل ممسوخ، آن را دوباره بیدار کردند. بی‌ اختیار به یاد آن حکایت افتادم و لذتی که درخشونت ویران کردن هست و نفرتی که بعضی ها از سامان و آبادانی دارند.

مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دینی" سخن گفت و چنین نوشت :" ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف این رخداد یک شبه به ایدئولوگ اصلی‌ جریان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نیمه آرای کسانی‌ چون پوپر و هایدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غیر علمی‌ بودن مارکسیسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی‌ امروزه دیگر هیچ خریداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد".
یعنی‌ صاف و پوست کنده (و پوست کَننده) ، به من میگوید این حرفها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای( هایدگر؟) و پوپر را نجویده و نیم پخته تکرار میکردی. دری به تخته ای خورد و یک شبه "ایدئو لوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی میکنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستیمن البته از مقابله بمثل حیا می‌کنم و پاسخی برای این طعنه ها و کنایه ها ندارم بلکه بنا را بر صحت همه آنها میگذارم. اما پرسش من این است که چه حاجتی به این همه بی‌ حرمتی و شخصیت شکنی است؟ این حرف‌ها چه ربطی به اصل موضوع دارد؟ کار از اینها ساده تر است. من ادعا یی کرده‌ام ( و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود)

تو هم حرفی‌ بزن و دلیلی‌ بیآور و بگو بر عکس، سهم عقل خیلی‌ خوب ادا میشود. کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا میشکنی؟ این حرفها درست هم که باشد نامربوط است، یعنی‌ به صدق و کذب ادعای من ربطی‌ ندارد.
حالا طنز جالب و طناب پیچ قضیه اینجاست که از قضا همین سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب میشود دیوار ادعای مرا بلند تر میکند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحیتی که سرمایه یی جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب میشود آیا خود روشن ترین دلیل بر این نیست که انقلاب ها غیر عقلانی اند؟چه دلیلی ازین بالاتر؟

میرسیم به" مهم نبودن بسط تجربه نبوی". مهم برای که و نسبت به چه؟چون شما دوست ندارید پس مهم نیست؟ بلی برای روزه خواران رویت هلال اول و آخر رمضان مهم نیست، برای روزه داران چطور؟پناه بر خدا از اینهمه خود مداری.
اما قصه ترجمه ومونتاژ نظریه. گیرم که قبض و بسط همه اش ترجمه و مونتاژ باشد و در قوت تحلیل فروتر از بارت و بولتمان باشد، این چه ربطی به صدق و استحکام منطق آن دارد ؟ عقل فرو میماند که این چه بیراهه رفتن است. در صد کوچه و پس کوچه ترجمه و مونتاژ و رانت خواری و دلال بازی و....میپیچد و خود را به صد در میزند تا از جاده راست نرود و با اصل فکر مواجهه نکند.

 میگوید شبستری که خود از آغاز معترف بود که کارش" ترجمه وکاربست یک سنت فکری غربی" است.آن دیگری هم با همه ادعاها و القاب بزرگ چون" لوتر اسلام"، قبض وبسطش " با آرای کسانی چون بارت و بولتمان وشوایتزر شباهت بسیار دارند" وکشف این شباهت کار تازه یی نیست. و "این جریانهای فکری نه فقط ایده یا مفهوم نویی به کار بولتمان اضافه نکردند بلکه بلحاظ قدرت تحلیل و تحقیق انتقادی و دید تاریخی رادیکال با او فاصله بسیار دارند". دلیلش هم سلطه فلسفه تحلیلی است که با "گسترش دلال بازی ورانت خواری وافت فرهنگی- اخلاقی وسیاست زدایی پوپولیستی ارتباط مستقیم دارد".
والبته این آغاز سخن است.قلم فرهاد پور تازه گرم شده است و پس از این نوبت به سلطه نیولیبرالیزم و منطق دوران غار نشینی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس هارت و ژیژک وآگامبن و بدیو و دریدا و هگل......میرسد که باید چشمها را شست و به تماشا نشست.

واژه های ترجمه ومونتاژ البته احتیاج به هیچ ترجمه ومونتاژی ندارند. پیداست که از همان اول میخواهند بر سر مال بکوبند و زیرآب نویسنده را بزنند و از مواجهه با فکر فرار کنند و راه آسانتر را در پیش گیرند یعنی قطار کردن نام این وآن وچسباندن همه چیز به همه چیز و در آوردن همه چیز از همه چیز و دست آخر هم فاتحه منطق وتحلیل را خواندن و فیلسوفان تحلیلی را دست انداختن و دستشان را در دست رانت خواران نهادن. من البته خوب میفهمم لذت این ویرانگری و زیرآب زدن های نان و آب دار و دل خنک کن را: هم مینماییم که کاری میکنیم و بیکار ننشسته ایم، هم به روشنفکران نشان میدهیم که اهل بخیه ایم و اینطور نیست که فقط آدورنو و هابرماس و هورکهایمر وپانن برگ و ژیژک و آگامبن و بدیو...را خوانده باشیم، دمب بولتمان و بارت و شوایتزر را هم وجب کرده ایم، 

نویسنده : عبدالکریم سروش‌